ارشیداارشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات خورشید زندگی ما

7روزگی مبارک

عزیزم الان 7 روز از به دنیا اومدن شما میگذره.ببخشید اینقدر دیر اومدم اینجا برات بنویسم اخه دیگه اینقدر سرم شلوغه که حتی گاهی وقت غذا خوردنم ندارم.البته یه دفتر خاطرات دارم که خاطرات روزانه شما رو اونجا مینویسم.الن که کنارمی خیلی احساس ارامش میکنم.
27 بهمن 1392

کمتر از 24 ساعت تا تولد

عزیز دلم فردا این موقع شما کنارم خوابیدی و نفسهای گرمت تسکین دهنده منه.دوست دارم زود بگدره و شما مسافر کوچولوی من زمینی بشی و زندگی من و بابایی رو پر از نور وجودت بکنی.خیلی دوست داریم ارشیدای من
19 بهمن 1392

شمارش معکوس

عزیز دلم فقط 2 روز دیگه به اینکه من مامان نانی بشم مونده و من خیلی خوشحالم.گاهی میترسم نکنه نتونم مامان خوبی برات باشم باشم اما تمام تلاشمو میکنم .خدایا خودت کمکم کن.میدونم وقتی به دنیا بیای دلم برای تکونات توی دلم حسابی تنگ میشه اما دیدن روی ماه شما به همه چی میارزه.وای  نمیدونی چقدر دلم میخواد این 2 روزم زود بگذره وشما رو در اغوشم داشته باشم.از همین الان بگم تا به دنیا اومدی بوس بارونت میکنم.......
18 بهمن 1392

4روز تا تولد

عزیزم دیروز رفتم پیش خاله رضوان و نامه بستری برای سزارین برای 20 بهمن گرفتم.عزیزدلم خیلی خوشحالم که دارم مادر میشم و از شما خیلی ممنونم که منو مادر کردی.دوست دارم و منتظر دیدن روی ماهت هستم.این لحظات اخر خیلی سخت میگذره .دوست دارم چشمامو ببندم و وقتی باز میکنم شما در اغوشم باشی.کوچولوی من برای مامان و بابا وخودت دعا کن.
16 بهمن 1392

تولد بابا علی

عزیزم دیشب تولد بابایی بود که با مامان معصومه وعمو فرید وخاله فاطمه و ویانا و حضور پر افتخار شما(البته تو دل مامانی)جشن گرفتیم.مامان معصومه حسابی زحمت کشیدند و کلی شام خوشمزه برامون درست کردند.انشالله سال اینده با شما بریم وبرای تولد بابایی کادو بخریم و جشن بگیریم.                                 اینا  هم چند تا از عکسای ویانا جونه که با اسباب بازیهای شما بازی میکنه.انشالله به زودی شما هم با این اسباب بازیها بازی کنی.... ...
13 بهمن 1392

هورااااا من اماده به دنیا اومدنم

عزیز دلم دیروز رفتیم سونوگرافی.خدا روشکر شما 3 کیلوبودی و دکتر گفت دیگه اماده به دنیا اومدن هستی .بعدشم رفتیم پیش خاله رضوان(دکتر مامان) و خاله هم حرف رادیولوزیستو تایید کردو برای 20 بهمن برای مامان نوبت سزارین زد گفت اگه زودتر دردام شروع شد تلفنی به خاله  خبر بدم تا خودشو برسونه بیمارستان.عزیزم خیلی خوشحالم که خورشید کوچولوی من داره طلوع میکنه.منتظر دیدن روی ماهت هستم ...
11 بهمن 1392

سلول بنیادی

عزیز دل مامان امروز من و بابایی رفتیم وبرای نگهداری خون بند ناف شمابرای سلول بنیادی  قرارداد بستیم.البته امیدوارم هیچ وقت لازم نشه که ازش استفاده کنیم. خیلی دوست داریم خانم کوچولوی ما
9 بهمن 1392

تولد زهرا جون

عزیز دل مامانی دیروز شما جشن تولد زهرا جون دعوت بودی.البته هیچ مامانی دعوت نبود اما من ومامان معصومه به خاطر شما که تو دل مامانی هستی دعوت شده بودیم.شما هم اونجا حسابی خوشحال بودی و تو دل مامانی حسابی ورجه وورجه میکردی و حسابی خوش گذروندی .عزیزم کی باشه ما برای خودت جشن تولد بگیریم....
4 بهمن 1392